خاطرات غربت(۶) (قسمتی از سختی های بخشی از غربای اهل جهاد امت، در کشور اشغال شده و دست نشانده پاکستان)ارائه دهنده : مجاهده مهاجر دلیر مردان یکی پس از دیگری به دیدار پروردگار رفتند. قلم ضعیفتر از آن است تا از غیرت و شجاعت شهیدان بنویسد. تمام تاریخ اسلام مملو از غیرت دینداران مجاهد است.شهدا گلزار بهشت اسلام هستند؛ غنچههایی از بوستان بزرگان امت.بعد از شهادت این عزیزان، جنگندههای هوایی ناپدید شدند. گرد هم آمدیم و از حال هم پرسیدیم. حال همه خوب بود و فقط همان دو یار به دیار ابدی کوچ کرده بودند.جنگندههای تازهنفس دیگری آمدند. قبلش فکر میکردیم دیگر باز نمیگردند اما با نیروی جدید ظاهر شدند. دوربینهای کشفی محل ما را به سرنشینهای جنگنده گزارش میکرد. بار دیگر جنگ آغاز شد و محل شهدا مورد هدف قرار گرفت.آنروز از پا نیفتادیم و تکبیرگویان گلولهها را شلیک میکردیم. تکتک آن گلولهها برای ما ارزشمند بود. نباید به هدر میرفت و باید دشمن را سر به نیست میکرد.بمباران شروع شد؛ برای عاشقان شهادت باران رحمت بود. یک برادر دیگر هم جام شهادت را نوشید. عمر، یکی دیگر از دوستانم زخمی شد. در کمین بیحال افتاده بود. خون زیادی از او رفته بود. یارای حرکتی نداشت. نفسهای آخرش بود.در آن اوضاع متشنج با دیدن او یاد خوابش افتادم و قلبم مچاله شد. برایم تعریف کرده بود «خواب دیدم جشن عروسیمه؛ اونم دومین…! دختر کوچولوم داشت گریه میکرد، اومدم کنارم و پرسید که بابا چرا ازدواج کردی…؟!»سبحانالله! مراسم عروسیاش در چنین ماه مبارکی در جنت با حوران سیاهچشم برپا شده بود…وقت ظهر شده بود. همچنان دو گروه با شجاعت و برای رسیدن به هدف خود نبرد میکردند.وقتی لشکر تعداد کثیری از کشتهشدگان خود را که چون مورچههای, ...ادامه مطلب
خاطرات غربت(۳) (قسمتی از سختی های بخشی از غربای اهل جهاد امت، در کشور اشغال شده و دست نشانده پاکستان)وقت ظهر هر کسی مشغول کاری بود. یکی به نفل مشغول بود و دیگری به تلاوت. و تعدادی در فضای سبز جنگل قدم میزدند. من نیز جزء آنها بودم.شاخهها با نقش و نگار طبیعت و شکوفههای ریز سفیدش دلبری میکرد. پرندگان با آواز خوش نوایی میسرودند. نسیم بوی عطر دلانگیز گلها را میپراکند، چهرههای مغموم را شاداب و غم قلبهای خسته را با خود همراه میکرد و میبرد. در آن طبیعت بکر قدمزنان لذت میبردیم و بهشت دنیا را سیر میکردم.ناگهان هواپیما دشمن بر فراز آسمان به پرواز درآمد. فضا را صدای مهیب پر کرد. قبل از رسیدن دشمن پناه گرفتیم. با صدای گوشخراش بمبها دست بر گوش نهادیم. هواپیماهای جنگنده دقایقی را مشغول بمباران بودند. مهماتشان که تمام شد، رفتند.با رفتن آنها سکوت حکمفرما شد. از پناهگاه بیرون آمدیم. همه گردهم آمدیم و مشغول نماز شدیم.باز صدای هلیکوپترهای دشمن بلند و نزدیک شد. داخل جنگل متفرق شدیم. دوباره باران تیرها شروع شد. خانههای زیادی از مردم مظلوم آن روستا مورد هدف قرار گرفتند. هدف آنها ما بودیم که بودن ما لو رفته بود. ولی چون مکان ما نامعلوم بود، خانهٔ مظلومین با خاک یکسان شد.وقتی خبر رسید که مردم روستا اعم از زنان و کودکان زخمی و تعدادی شهید شدند، نفسها در سینه بند آمد. تأسف خوردیم که ای کاش همراه ما سلاحی بود تا جواب خون را با خون و ضربهای کاری به دشمن بدهیم.دیگر ماندن ما در آن روستا صلاح نبود. وسائل اندک خود را جمع کردیم و رفتیم.باران به شدت میبارید. هوا سرد شده بود. شبهنگام به کوهی دیگر پناه بردیم. سرمای شدید تن ما را میسایید. دعا میکردیم تا زودتر آفتاب طلوع کند، تا اندک, ...ادامه مطلب