خاطرات غربت(۳) (قسمتی از سختی های بخشی از غربای اهل جهاد امت، در کشور اشغال شده و دست نشانده پاکستان

ساخت وبلاگ

خاطرات غربت(۳) (قسمتی از سختی های بخشی از غربای اهل جهاد امت، در کشور اشغال شده و دست نشانده پاکستان)

وقت ظهر هر کسی مشغول کاری بود. یکی به نفل مشغول بود و دیگری به تلاوت. و تعدادی در فضای سبز جنگل قدم می‌زدند. من نیز جزء آن‌ها بودم.

شاخه‌ها با نقش و نگار طبیعت و شکوفه‌های ریز سفیدش دلبری می‌کرد. پرندگان با آواز خوش نوایی می‌سرودند. نسیم بوی عطر دل‌انگیز گل‌ها را می‌پراکند، چهره‌های مغموم را شاداب و غم قلب‌های خسته را با خود همراه می‌کرد و می‌برد. در آن طبیعت بکر قدم‌زنان لذت می‌بردیم و بهشت دنیا را سیر می‌کردم.

ناگهان هواپیما دشمن بر فراز آسمان به پرواز درآمد. فضا را صدای مهیب پر کرد. قبل از رسیدن دشمن پناه گرفتیم. با صدای گوش‌خراش بمب‌ها دست بر گوش نهادیم. هواپیماهای جنگنده دقایقی را مشغول بمباران بودند. مهماتشان که تمام شد، رفتند.

با رفتن آن‌ها سکوت حکم‌فرما شد. از پناهگاه بیرون آمدیم. همه گردهم آمدیم و مشغول نماز شدیم.

باز صدای هلی‌کوپترهای دشمن بلند و نزدیک شد. داخل جنگل متفرق شدیم. دوباره باران تیرها شروع شد. خانه‌های زیادی از مردم مظلوم آن روستا مورد هدف قرار گرفتند. هدف آن‌ها ما بودیم که بودن ما لو رفته بود. ولی چون مکان ما نامعلوم بود، خانهٔ مظلومین با خاک یکسان شد.

وقتی خبر رسید که مردم روستا اعم از زنان و کودکان زخمی و تعدادی شهید شدند، نفس‌ها در سینه بند آمد. تأسف خوردیم که ای کاش همراه ما سلاحی بود تا جواب خون را با خون و ضربه‌ای کاری به دشمن بدهیم.

دیگر ماندن ما در آن روستا صلاح نبود. وسائل اندک خود را جمع کردیم و رفتیم.

باران به شدت می‌بارید. هوا سرد شده بود. شب‌هنگام به کوهی دیگر پناه بردیم. سرمای شدید تن ما را می‌سایید. دعا می‌کردیم تا زودتر آفتاب طلوع کند، تا اندکی با نور آن گرم شویم.

بعد نماز صبح زیر درخت‌ها رفتیم و خوابیدیم. آن روز را بلاتکلیف و آواره گذراندیم. امیر همراه چند نفر در جستجوی مکانی امن رفته بود. ما نیز بیکار ننشستیم و اطراف را خوب بررسی کردیم؛ اما جای مناسبی برای گذراندن شب نیافتیم.

بعد از نماز مغرب برادری دست به دعا بلند کرد. او دعا می‌کرد و ما آمین‌گویان منتظر امدادغیبی بودیم.

“امیر در میانه راه وقتی که با ناامیدی نزد ما برمی‌گردد با یکی از اهالی روستا برخورد می‌کند. آن مرد هم شخص مهاجری بود. از حال ما جویا می‌شود. دلش به حال ما و آواره‌شدن ما می‌سوزد. همان‌جا یکی از دو خانه‌‌اش را در اختیار ما می‌گذارد. امیر همراه با مرد نزد ما بازمی‌گردد.”

وقتی آن‌ها آمدند دست‌های ما سمت خالق بلند بود. از او کمک می‌خواستیم. مرد نزدیک شد و سلام کرد. جریان را تعریف کرد. بعد از ما خواست تا با احتیاط دنبال او برویم. هنگامی‌که به محل رسیدیم از ما به خوبی پذیرایی کرد.

بعد از چند روز همه قبراق راهی عملیات شدیم. پیروز برگشتیم. تعداد عملیات ما خیلی زیاد بود. حتی در یکی از آن عملیات‌ها سردار نظامی ملیشه‌ای‌های نظام با تعداد زیادی از سربازانش به هلاکت رسید، و مجاهدین بدون تلفات برگشتند. این عملیات رعبی در قلب دشمن انداخت. مردم آن منطقه شناختی از مجاهدین نداشتند که در آن روزها تا حدودی آشنا شدند.

بنابر بعضی مشکلات به امر امیرها قرار بر این شد تا به کشور خود بازگردیم. راه‌های عبوری که خطر دستگیری ما کم‌تر بود به‌علت باران‌های زیاد خراب و مسدود شده بودند.

توقف نکردیم و راه افتادیم. شب‌ها را تا صبح در راه بودیم…

شبی که قرار بود از مرز بگذریم، بعد از نماز عشا از یک سیم گذشتیم. روز بعد خود را به کوهی سربه‌فلک‌کشیده رساندیم که بالا رفتن از آن مشکل بود. بالاتر که رفتیم با کمینگاه سربازان نظام روبه‌رو شدیم. متوجه ما نشدند. دوباره پنهانی برگشتیم و در میان کوهی دیگر خود را پنهان گرفتیم.

آن وقت مکان ما از مرز دورتر شده بود. باز دوباره به محل قبل برگشتیم و چند روزی را گذراندیم. اواخر ماه مبارک رمضان شد که رهسپار شدیم. باز شب‌ها مسیرها را می‌پیمودیم و روز به استراحت می‌پرداختیم.

ان‌شاءالله ادامه دارد.

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۴۰۲/۰۵/۱۶ ساعت 7:19 توسط روشنگر  | 

روشنگران...
ما را در سایت روشنگران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rawshangarana بازدید : 55 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 21:39